گذشته ای دردناک
صدای پرنده گان در فضای بی صدا طنین افکند ... گریشا لنگ لنگان به طرف پرده ی اتاقش رفت و آن را کشید ...
امروز همان روز موعود بود ...
آنروز به سکوی نه و سه چهارم قدم میگذاشت او دیگر ۱۱ سال داشت...
میتوانست به هاگوارتز مدرسه علوم و فنون جادوگری پا بگذارد ...
آرام آرام قدم میگذاشت از پلکان چوبی خانه ی شان که صدایی میداد پایین میرفت ... ♡■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■♡
او اکنون در سکوی نه و سه چهارم قدم گذاشته بود .. قدم زنان به سوی درب اتوبوس رفت ..
صدای سوت و مادر ها و پدر ها فضا را پر کرده بود ... درب کوپه روبه رویش را باز کرد ...
او همراه با چند تن کودک دیگر هم سخن شد و درمورد گروه یکدیگر قضاوت میکردند ..
صدایی لرزان و نجوا گونه صدای ساحره ای پیر به گوش میرسید:《عزیزانم ،چیزی میل دارید ..》 او بسته ای ؛ دروبل و آبنبات پرتی بات خرید ، گریشا۳ نات و ۹ سی کل پرداخت کرد...
همه از ورود خود به هاگوارتز خشوند بودند ...
گریشا ردای خود را پوشید و همراه با دیگران از قطار پیاده شدند ...
توجه او به پسر بسیار زیبا برخورد ..
آن پسر موهایی سیاه رنگ داشت و بسیار زیبا بود ... او محو تماشای پسرک مو سیاه شد ... صدایی او را به خود آورد :《دانش آموزان سال اولی از این سمت لطفا ...》 نگاهش به مردی نسبتا ۳۰ یا ۴۰ ساله برخورد که آنها را به سمت قایق های شناور بر روی دریاچه میراند... همه به سمت آن قایق های شناور شدند ... پسرک پریگون نیز سوار بر یکی از همان قایق ها شد ... قایق ها بدون هیچ نیازی آنها را به سمت قلعه بی کران هاگوارتز میراندند... فضای قلعه ی زیبای هاگوارتز از آن زاویه بسیار زیبا بود ... ■■■■■■■■■■♡♡♡♡♡♡■■■■■■■■■
آنها از پلکان مرمری و دیوار های پر از نقاشی های متحرک عبور کردند مشعل هایی فضای آنجا را روشن کرده بود و روی آنها (H) به چشم میخورد.. دری بلند از جنس چوب بلوط باز شد ... آنها به سرسرای ورودی رسیده بودند که چهار میز گروه ها به چشم میخورد.....
پایان این پارت
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه ...