رمان HUFFLE WOLF پارت ۱

14:17 1402/06/10 - Witch

_«سرم ها ، اونا دارن سرم هاشون رو در میارن ، فرار کنید !!»

سیلی از دانش آموزان ریز و درشت که زیر پایشان همدیگر را له می‌کردند و به سویی فرار می‌کردند درمیان پله های معلق گیر افتادند « گرگینه ها حمله کردند »

 

رمان HUFFLE WOLF روایتی خونین از ویرانه های هاگوارتز

تکه های نان تست با ولع در ماهیتابه جلز و ولز میکردند ، دخترک ماتم زده به جنب و جوش آرام قطرات داغ روغن در ماهیتابه چشم دوخت 
او با کمک کفگیر هایی فلزی نان های تست را از خطر سوختگی نجات داد و سپس مشغول کره مالیدن بر روی آنها شد 
صدای پای آرامی در آشپزخانه ی کوچک پیچید ، مردی با موهای بلند تر از حد معمول و قهوه ای ، همراه با پیراهنی قهوه ای و بافتنی وارد آشپزخانه شد
او آرام به سمت دخترش آمد و کنار او قرار گرفت ، دستان بزرگ مرد روی شانه های دخترش قرار داشت 
سپس کنار آمد و دو لیوان آب پرتقال روی میز گذاشت « کمی برشتوک میخوای ؟»
او با سکوت دخترش مواجه شد ، دختر نان تستی را در بشقاب پدرش انداخت و سرجایش بی صدا نشست ، او درحالی که مشغول جویدن لب پایینی اش بود به ظرف صبحانه اش خیره ماند 
لبخندی یک‌طرفه بر روی صورت کالین کریوی نقش بست ، او با محبت دخترش را تماشا میکرد تا دست آخر با تمام شدن صبحانه اش ، مادامی که آخرین جرعه ی آب پرتقال را مینوشید پرسید « باید کم کم آماده بشی ، وسایلت جمع هستن ؟»
_«ب.ب.بلـ…ـه»  بغض دختر ترکید و او به آرامی شروع به اشک ریختن کرد « آماده نیستم !! آماده نیستم !! کاش مامان اینجا بود !! پدر من خیلی میترسم » 
کالین به سرعت از پشت میزش بلند شد و بالای سر دخترش قرار گرفت ، او کمی خم شد و دستانش را دور شانه های کوچک دختر یازده ساله اش حلقه کرد ، او با لبخند موهای قهوه ای رنگ دخترش را بوسید « هیشش!! هی سوزان آروم باش مشکلی پیش نمیاد ، مشکلی پیش نمیاد همه چیز خوبه»


کمی بعد سوزان جلوی آینه ایستاده بود ، او ردای سنگین و سال اولی اش را بر روی شانه هایش انداخت و با حسرت به چهره ی خودش در آیینه چشم دوخت 
سپس متوجه ی ورود پدرش به اتاق شد 
کالین آهسته جلو آمد و ردای بزرگ و بنظر سنگین را دید که با حالتی نامناسب بر روی شانه های دخترش قرار داشتند ، او دست انداخت و ردا را کمی صاف کرد ، سپس جلوی دخترش زانو زد و مشغول مرتب کردن پایین ردا شد « عزیزم ... سوزان !! به من نگاه کن !!» سوزان با حالتی معذبانه به چشمان پدرش چشم دوخت « نگران نباش همه چی خوب پیش می‌ره ، اصلا نیاز نیست از الان ردا رو به تن کنی »
سپس سمت قفس جغدی کرمی رفت و آنرا روی چمدان های مملو گذاشت


آنها در ایستگاه نسبتا شلوغ قطار آرام آرام قدم می‌زدند« سوزان » سوزان به سمت پدرش برگشت و اورا مشاهده کرد ، کالین خم شد و خود را هم قد دخترش کرد ، رو یا دستش دیواری در میان دو سکو را نشانه می‌گرفت « اون جا سکوی نه و سه چهارم هستش ، تنها کاری که لازمه بکنی اینه که با سرعت به سمت اون دیوار بدوی ، اصلا نترس ، اگه ترسیدی میتونی چشمات رو ببندی ، اما دویدن رو متوقف نکن 
سوزان با ترس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، سپس دیوانه وارانه به سمت دیوار دوید 
قلب او به شدت درحال تپش بود 
او با ترس چشمانش را بست و دستش را جلوی چشمانش قرار داد، سپس برخورد چسمش با لایه ای شل و کم نوا را حس کرد 
سوزان به طرز اعجاب انگیزی احساس سبکی و آزادی میکرد 
سپس احساس جدا شدن نیرویی کششی از بدنش شد 
تمام این احساست در ثانیه ای بیش رخ نداده بود
او چشمام عسلی رنگش را آرام باز کرد و به دالان طویل و تاریک رویه رویش چشم دوخت 
او چند قدم آن‌طرف تر از محل اولیه آمد و دستش را بر روی آجر های قهوه ای دیوار کشید ، آجر هایی که گویی اورا به سمت خود می‌کشیدند 
لحظه ای بعد سوزان به پشت خود چشم دوخت ، زیر نور کمرنگ فانوس ها ، او نظاره گر تابلو های متعددی بود که یا زبان های مختلفی کلمه ی "سکوی نه و سه چهارم " نوشته شده بود

قطاری بزرگ متشکل از دو رنگ قرمز و سیاه کنی جلوتر از سوزان توقف کرده بود و دودی خاکستری از آن خارج میشد 
صدای چرخ دستی ای شروع به پیچیدن در فضای خلوت دالان کرد ، سوزان برگشت و محو شدن آجر ها به شکل یک پورتال را مشاهده کرد ، پدرش کالین از سوی دیگر وارد سکوی نه و سه چهارم شده بود 
او با لبخند عریضی به اطراف نگاه کرد « انگار همین دیروز بود که من برای اولین بار وارد هاگوارتز شدم ، وای هیچ وقت یادم نمیره که تنها تو دو شب تمام روزنامه های مربوط به دنیای سحر و جادو رو خوندم ، کل شبانه روز داشتم با مادربزرگ جادوگرم درمورد جادو صحبت میکردم ، وقتی بهش گفتم هری پاتر معروف رو از نزدیک دیدم باورش نمیشد ، آه سوزان توهم مثل من عاشق هاگوارتز میشی »
_«البته اگه مثل دفعه ی قبل بیرونم نکنن»
لبخندی تلخ بر روی لب های کالین نقش بست ، او با غم به سوزان چشم دوخت « خودت رو به دست سرنوشت بسپار»
 


بنظرتون همه چیز اونطوری که بنظر میاد پیش خواهد رفت ؟؟ گمون نکنم 

ادامه دادن این رمان بسته به حمایت تون داره 😁 خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بدین